دیرگاه است و از سحر به خبر نیز خشنودیم.
مولای من!
ما را به خار و خس حوالت میدهند؛ میپسندی؟
گندم نمایان، جو میفروشند؛ نشسته ای؟
دیرگاه است و از سحر به خبر نیز خشنودیم.
مولای من!
ما را به خار و خس حوالت میدهند؛ میپسندی؟
گندم نمایان، جو میفروشند؛ نشسته ای؟
برایم بگو کدامین سیمرغ بهار آمدنت را بشارت می دهد، و اینگونه پایان زمستان سرد و خشک حیات روحمان را نوید می بخشد؟ به کدامین آواز چکاوکها گوش خواهی کرد و کدامین کوچ پرستوهای مهاجر را پایان خواهی داد؟ کدامین عهد و پیمان تو را راضی خواهد ساخت تا پای در رکاب ظهور نهی و به عهد خود وفا کنی؟
ما همه، درس خوانده مکتب یعقوبیم. قصه یوسف را مرور کرده ایم و بوی دلاویز آن زیبایی را از طراوت قرآن، راهی ذهنمان کرده ایم ...