شک و تردید مهمان های ناخوانده و مزاحمی بودند که در فکرم جا کرده بودند و قصد رفتن نداشتند. هرکدام چنگال های تیز خود را با سؤال هایی که به سراغم می آمدند در بدنم فرو می کردند. سوزش و درد ناشی از این سؤال ها بیشتر از حدی بود که بتوانم تحمل کنم. پس باید به فکر چاره بود. اما پاسخ آنها را به طور تقریبی می دانستم ولی می خواستم بیشتر و بهتر بدانم. سؤالاتی در مورد اینکه من کیستم؟ چرا اینجا هستم؟ چه خواهم شد؟ به کجا خواهم رفت و سؤالاتی از این قبیل که فکر می کنم برای همه پیش می آید و مغز کوچک بشر عاجز از حل آن است.